دعاى دخترك

در كنارم نشسته بود، شايد نمى دانست صدايش به گوش ديگران مى رسد، دستهاى معصوم خود را به طرف آسمان بالا گرفته بود، مرواريدهاى غلطان همواره از چشمانش سرازير بود، صداى معصومانه او، گوئى درهاى آسمان را مى شكافت، شنيدم كه مى گفت: خداى مهربان من، ما هرچى داريم از لطف تو داريم، هر سال ماه مبارك رمضان من تو بغل پدرم آرامش خاصى داشتم، اما امسال ….

وسكوت معنى دارى كرد وسپس ادامه داد…..

امسال نه تنها آغوش گرم پدر نيست، بلكه مادرم نيز گرفتار وضع نابسامان من وخواهر كوچولوى من است كه چگونه براى ما، واز كجا غذا تهيه كند….

وبازهم سكوت حاكم شد، ولى دستها هنوز به طرف آسمان دراز بود، گوئى اين بار دستگاه بى سيم شده است وبا چشمان اشك آلودش باخدا راز ونياز مى كند.

بيشتر وبى اختيار گوش دادم كه مى گفت: آخه اگر به درگاه تو راز ونياز نكنم كجا بروم؟

بياد دارم شبهاى قدر پدرم دعاى ابو حمزه ثمالى را مى خواند، او عربى مى خواند، من نمى فهميدم با خدا چه مى گويد، ولى به چشمهاى اشك آلود او ونگاههايش كه دقت مى كردم مى فهميدم پدرم حرفهائى با خدا دارد كه فهمش براى من كه ١٠ سال بيشتر نداشم مشكل بود.

شب بيست ويكم بود، درست بياد دارم از پدرم پرسيدم: بابا خدا جواب نمى ده؟

بى اختيار وبا چشم گريانش نگاه تُندى بمن كرد وگفت: عزيزم گناهان ما مانع از ديدن لطف خداست!

نفهميدم چى مى گفت، نتوانستم بفهمم !

مگر لطف خدا ديدنى است؟

پروردگار خوب من، من بلد نيستم چه جور باتو سخن بگويم، ولى همين اندازه مى دانم تو أشك بى گناه در سجده را بيشتر دوست دارى، پدرم مى گفت….

اين را بگفت دخترك ١١ ساله و سر به سجده گذارد وهاى هاى گريه مى كرد.

صدايش شنيده نمى شد ولى شانه هاى كوچك او به شدت تكان مى خورد، بى اختيار من هم سر به سجده گذارده وبه دعاهاى معصومانه او آمين گفتم.

ناگهان سخنى گفت كه قلب گنهكار مرا به طپش انداخت، شنيدم كه گفت: اگر مرا دوست ندارى حق دارى، چون من امروز را روزه نگرفتم، نافرمانى كردم!

مى دانى چرا روزه نگرفتم؟

وسكوت حاكم شد، ومن بى اختيار در همان سجده با او همنوا شده بودم، درست گوش دادم كه گفت: تو خودت بهتر مى دانى، بابام مى گفت: خدا از دلها خبر دارد….

جگرم سوخت، نمى دانستم چه بكنم، سر از سجده برداشتم، هاج واج بودم، نمى توانستم اورا دربغل بگيرم واز او نوازشى، دست محبتى، همدردى مثلا، آخه اون ١١ سالش بود، به سن تكليف رسيده بود، بچه نبود، من هم غريبه بودم، خدايا چه كنم؟

صداى خانمى توجه مرا جلب كرد كه دخترش را صدا مى كرد: فاطمه! فاطمه! فا… ودخترك نا اُميد سر از سجده برداشت وباچشمان اشك آلودش جواب داد: بله مادر من اينجا هستم، مادر به طرف دختر آمد وبا چشمانش كه پر از اميد واشك بود گفت: خدا دعاهاى تورا شنيد مادر!

دخترك در يك لحظه وبا تأمل از مادر سؤال كرد: چى شد مادر؟

مادر دختركش را در بغل گرفت وگفت: عزيزم الان توانستم ثبت نام كنم كه هرشب، در تمام ماه رمضان، افطار ميهمان اقا امام حسين باشيم، افطار بخوريم وسحرى ببريم.

دخترك بى اختيار سجده اى كرد ولى گوئى همه حاجتش اين نبود، سر از سجده برداشت وباصداى بلند فرياد زد: خدا ا ا ا ا

مادر كه توقع نداشت دخترك اينجور داد وفرياد كند، باشتاب به دخترش گفت: چى شده عزيزم، مگر تو ناراحت نبودى كه سحرى نخوردى؟

مگر تو حسرت يك لقمه غذاى خوب را نداشتى كه شكمت سير شود؟

چى شده؟

چى مى خواهى عزيز دلم؟

دخترك با گلوى گرفته، هق هق كنان ناله سرداد كه من بابامو مى خواستم!

مادر نتوانست اشكهاى خودش را پنهان كند، معلوم نبود أشك تنهائى يا أشك شوق است، من هم هاج و واج به اين منظره دلخراش نگاه مى كردم.

مادر سر در گوش دختر گذاشت وچيزى گفت … نتوانستم بفهمم، ولى همين اندازه ديدم دختر باناباورى به مادر گفت: راست ميگى مامان؟

آره دخترم!

ودختر خود را بر روى زمين انداخته سجده كرد كه اى خداى مهربان مى دانستم صداى من را مى شنوى، مى دانستم من را دوست دارى، مى دانست تو تنها پناه ما هستى و…. هاى هاى گريه كرد.

متحير بودم چه كنم؟

با خجالت رو به خانم كردم وگقتم: از پدرش خبرى شد؟

مادر با خوشحالى به دخترش نگاهى انداخت وگفت: پا شو بريم از اقا امام حسين تشكر كن، پا شو ديگه!

دخترك برخواست ودوان دوان به طرف قسمت زنانه حرم رفت، نتوانستم بفهمم چى شده، متحير بودم برم ازمادرش سؤال كنم؟

تو قسمت خانمها برم؟

راهم نمى دهند!

آمدم روبروى درب خروجى قسمت خانمها ايستادم، گوئى اين موضوع همه وجودم را بى اختيار مجذوب خودش كرد.

مقدارى روبروى درب خروجى ايستادم، دخترك بامادرش خندان وشاد از درب حرم بيرون شد، همين اندازه شنيدم كه از مادرش پرسيد: نه گفتند چه روزى؟

مادرش گفت امسال هم لباس عيد مى پوشيم، وبا لباس نو ميريم درب زندان …. وديگر چيزى نشنيدم.

تو خودم فرو رفتم، برگشتم همون جاىى كه دخترك نشسته بود، همون جا نشستم وبى اختيار سر به همون مُهرى گذاشتم كه دخترك بر آن سجده كرده بود، مدتى نمى توانستم سخن بگويم، ناله كنم، نمى دانم چه قدر گذشت، اما ناگهان متوجه شدم شخصى توگوش من گفت: اين قدر فرياد نزن، صحن باصداى تو پريشان شده!

به خود آمدم، تازه فهميدم من باصداى بلند از خدا مى خواستم نظر لطفى بمن كند، وحاجت من را نيز براورده نمايد.

بغل دستى من مى گفت: بالاخرة آقا تشريف مى آورند وبا تو آشتى خواهند بود…..

اين همون چيزى بود كه من در سجده مى گفتم: كه اى خداى مهربان با نظر رحمتت، بين من وامام زمانم آشتى برقرار فرما!

محمد تقى ذاكرى

١٧ماه مبارك رمضان ١٤٣٧

به اشتراک گذاشتن با :