يك داستان کوتاه روانشناسی

خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز هم‌خانه‌ی تو باشم.

مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه‌ی تنگ و کوچک خویش راه داد.

چون لانه‌ی مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت، اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد.

سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه‌ی من را ترک کنی؟!»

خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه‌ی دیگری برای خود بیابی!»

نتيجه اينكه: عادت‌ها نیز ابتدا به صورت مهمان وارد بدنه زندگى می‌شوند، اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحب‌خانه می‌دانند و کنترل انسان را در دست می‌گیرند…

به اشتراک گذاشتن با :